عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

روز زن و روز مادر مبارک!

مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد. ایمانم از دعای توست و خدایم را از زبان تو شناخته ام ، عبادت را تو به من آموخته ای ، مادر ! ای الهه مهر. تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه د لم از عطر تو سرشار است ، از تبار فاطمه ای و گویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند پس همیشه دعایم کن چرا که دعایت سرمایه فردای من است. مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای ، به ستایش محبتهای بی اندازه ات ، و به وسعت همه خوبیهایت دوستت دارم. (تقدیم به تمام مادران)  اینم کادوی شما و بابایی به من(البته گوشواره ها کادوی سالگرد ازدواجمون بود که نشد توی پست مر...
31 فروردين 1393

علیرضا در گردشی یهویی

هیکل طلای پسر طلا سلام. امروز صبح بابا محسن رفتیم برای شما پوشک بگیریم.از اونجایی که پوست شما به شدت حساسه و هر پوشکی بهش نمیسازه و فقط نوعی از پریما کار مارو راه می اندازه با دیدن پوشک مورد نظر تمام موجودی مغازه که 4 عدد از پوشک مورد نظر من بود رو خریداری نموده و خوشحال از یافتن این گنج عظیم به پیشنهاد بابا محسن رفتیم کن تا این پیروزی بسیار بزرگ رو جشن بگیریم(نمیدونی چه مصیبتی برای این قضیه دارم واقعا جشن گرفتن داشت) ابتدا به ساکن شما خوابیدی و ما هم در کنار رودخانه ی کن توقف کردیم تا شما بیدار شی و تصمیم بگیریم ناهار چیکار کنیم.انقدر هوا خوب و عالی بود که دلم نمیومد برگردم خونه خیلی خیلی خوب بود.شما که بیدار شدی منم تونستم از ماشی...
27 فروردين 1393

الو بابا محسن!!!

اوا این تلفن رو کی گذاشته اینجا؟  برش دارم یه زنگ به بابام بزنم! بذار الان شمارشو میگیرم! داره بوق میخوره: کسی جواب نمیده منم تلفن رو میخورم! خب جواب نداد     ...
25 فروردين 1393

علیرضا و پایان ده ماهگی

سلام عزیز دلم. دیروز ده ماهگیت تموم شد و وارد یازدهمین ماه زندگیت شدی.چقدر این ده ماه با بودن تو شیرین گذشت و باعث شدی غم هایی که توی این مدت داشتیم رو از یاد ببریم.خدا تو رو برای ما نگه داره. عزیزم این چند روزه اتفاق خاصی نیفتاد غیر از این که کلاسای بابا محسن مجدد شروع شد و رفت شمال ما هم اومدیم خونه ی مامان راضی.مثل ترم پیش شنبه تا دوشنبه کلاس داره. اتفاقات گفتنی برای امروز بود که از صبح رفتیم خونه ی مامان رباب و اونجا شما با نازنین زهرا حسابی بازی کردی.با هر چیزی که فکرشو بکنی از در قابلمه گرفته تا در اتاق. اینم چندتا عکس از شما دوتا وروجک: واما در ادامه: امروز بالاخره رفتیم خونه ی عمه فخری...
25 فروردين 1393

مکانی جدید برای بازی

امروز خیلی جالب برای لحظه ای به دلیل حضور مهمان از حضور پر فیض شما غافل شدیم. بنده میخواستم لباسهای شما رو که لکه دار شده برای چند ساعت تو آب و پودر صابون خیس کنم.که محلول رو درست کردم ولی به خاطر اینکه دوست بابا برای اندازه گیری کمد دیواری ها اومده بود لباسهارو داخلش نریختم و مشغول کارهای تمیز کاری مهمونی دیشب شدم.شما هم پیش بابا بودی.نگو بابا که وارد اتاق خواب بعدی میشه شما باهاش نمیری و از همون جا وارد حموم میشی و ...............بله بازی با لگن ها و آب شروع میشه. حالا من از کجا فهمیدم؟از بی صدا بودنت نگران شدم.یه صدای تق تق از حموم شنیدم و وقتی صدات کردم جواب ندادی و باباتم جای تو بله نگفت فهمیدم که قضیه خیلی بو داره خودمو که به حموم ...
20 فروردين 1393

علیرضا و اولین سیزده به در

سلام عشقم. امسال اولین سیزده به دری بود که شما در کنار منو بابا محسن بودی و شادی این روزمون رو دو چندان کردی. صبح که بیدار شدیم دایی رضا زنگ زد و گفت که بریم باغ بابا شعبون.ما هم که برای صبح برنامه ی خاصی نداشتیم قبول کردیم. توی مسیر یه اتفاق بد افتاد.من اومدم کمر بندم رو وسطای راه ببندم و شما رو که سفت نشسته بودی و با خودت مشغول صحبت بودی رو رها کردم در این حین یه راننده ای که خدا به راه راست هدایتش کنه پیچید جلوی ماشین و بابا محکم زد رو ترمز و شما هم محکم رفتی توی داشبورد ماشین اینجوری شد که لپ و پیشونی شما کبود شد و بنده و بابا به شدت ناراحت شدیم و حالمون گرفته شد. افراد حاضر در باغ شامل(خانواده ی خاله اقدس-آرزو و شوهرش)(خانواده ی د...
18 فروردين 1393

علیرضا در مشهد روز آخر

سلام پسرم این پست رو باید چند روز پیش برات میذاشتم ولی ترافیکم تموم شده بود و تازه تونستم خودم رو مجدد به این تکنولوژی برسونم. یکشنبه صبح من از خواب بیدار شدم و شما رو به مامان راضی سپردم و غسل زیارت نمودم و خودم رو به حرم رسوندم تا یه دل سیر زیارت کنم.نماز رو که خوندم زیارت نامم رو برداشتم و وارد صحن انقلاب شدم و همونجا تو حیاط خودمو غرق در فضا کردم و بعد از اینکه حسابی فاز مثبت گرفتم وارد حرم شدم و کلی حال نمودم و تمام دوستان رو یاد نمودم. ساعت 2 بود که برگشتم هتل و دیدم شما انگاری به شدت به اینجانب التماس دعا داشتی و دمار از روزگار همگی در آورده بودی.خلاصه که شیر خوردی و خوابیدی. بعد از ظهر هم منو شما در هتل موندیم و بقیه رفتن ...
18 فروردين 1393

تولدهای بابا محسن

سلام پسر طلای مامان. چند روزی بود که به خاطر تولد بابا محسن به شدت درگیر بودم و خیلی فرصت نداشتم یعنی بهتر بگم اصلا فرصت نداشتم. روز جمعه بود که تصمیم گرفتیم شنبه شب یه تولد خانوادگی بگیریم و دوشنبه شب دوستانه.اینجوری شد که کارم سخت تر شد و برای انتخاب غذا به شدت دچار مشکل شدم و با مشورت با دوستان عزیز مجازی تا حدودی مشکلم حل شد. حاشیه نرم و برم سر اصل مطلب:مهمانی شنبه شب خانوادگی بود و با حضور اقوام نزدیک به خوبی برگزار شد.مهمانهای عزیزمون(خانواده ی بابا ممدینا-خانواده ی بابا حبیب اینا-خانواده ی عمه فاطمه اینا و خانواده ی عمو رضا اینا)در کل ١٨ نفر بودیم و با کمک زیاد مامان راضی برای تهیه ی غذا و سایرین جهت جمع و جور بهد از مه...
17 فروردين 1393

علیرضا در مشهد 3

خوبی پسر نازم؟امروز صبح از خواب که بیدار شدی من هنوز له بودم و نتونستم از جا بلند شم برای همین بابا محسن شما رو برد بیرون اتاق تا من بیشتر بخوابم.ولی یه خورده وقت بعد از زور گرسنگی بیدار شدم و به سمت سفره حمله ور شدم.اومدم بیرون مامان راضی داشت به شما صبحانه میداد.بعد از اینکه صبحانه خوردیم خاله زهرا و مامان راضی پیشنهاد بیرون رفتن دادن و منم با جون و دل قبول کردم آخه تو این چند روزه غیر از دیروز که یه ساعتی با شما حرم بودیم دیگه بیرون نرفته بودم.بابا محسن هم گفت شما برید و من علیرضا رو نگه میدارم.اینو هم با جون و دل قبول کردم.چون از دیروز هنوز دستم درد میکرد.ولی به خاطر اینکه بابا کمتر اذیت بشه اول شمارو خوابوندم بعد رفتم. رفتیم بازار...
9 فروردين 1393

علیرضا در مشهد 2

پسرم سلام. امروز دومین روزه که ما مشهد هستیم و داریم حسابی خوش میگذرونیم و جای هر کسی رو که دوست داشت اینجا باشه و قسمتش نشد رو خالی میکنیم. جای همه ی دوستان و آشنایان خالی. اما امروز چی کار کردیم:صبح که از خواب بیدار شدیم شما گل پسری رو حموم کردیم و بعد از حموم مثل یه آقا پسر جیگر نشستی با اسباب بازی هات بازی کردی تا خسته شدی و خوابیدی. بعد از ناهار با خاله زهرا بردیمت حرم.با تعجب به همه جا نگاه میکردی.سری پیش که اومدیم مشهد خیلی کوچیک بودی و متوجه اطرافت نبودی اما این سری خیلی از حرم و محیط اطرافش خوشت اومده بود.از اینکه جایی به این وسیعی بود که میتونستی راحت برای خودت چهار دست و پا بری خیلی خوشحال بودی.منم جلوت رو نگرفتم شما هم پی...
8 فروردين 1393